.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۱۷→
محو صورت ارسلان بودم که صدای برخورد قطره های بارون باشیشه پنجره به گوشم خوردوتوجه ام وبه خودش جلب کرد.نگاهم و از ارسلان گرفتم وخیره شدم به پنجره..پرده پنجره کنار زده شده بود وبیرون خونه کاملا مشخص بود...قطره های ریز بارون پنجره رو خیس کرده بودن!
لبخندی روی لبم نشست...می خواستم از جابلند شم وبرم پشت پنجره وخیره بشم به هوای بارونی...این اولین بارون پاییز امساله!دلم می خوادت اولین هوای بارونی رو باتمام وجود استشمام کنم وبوی خوش بارون به مشامم بخوره اما...سر ارسلان روی پاهامه.می ترسم اگه ازجابلند شم،ازخواب بپره...بارون وهوای بارونی رودوست دارم امانه به اندازه ارسلان!پس بیخیال نفس کشیدن توهوای بارونی...نفس کشیدن توهوای ارسلان لذت بخش تره!
نگاهم واز پنجره گرفتم وخیره شدم به ارسلان...عین یه پسربچه نازومعصوم به خواب رفته بود.دلم واسه اون چهره غرق آرامش وخواب آلود،پرمی کشید....هرچقدر نگاهش می کردم سیر نمی شدم!یه حس دیوونه کننده قلقلکم می داد.دلم می خواست دستم ولای موهای پرش فروکنم وباهاشون بازی کنم...
بی اختیار دستم به سمت صورتش دراز شد وروی موهاش آروم گرفت...شروع کردم به بازی کردن با موهاش.مقابله کردن با اون وسوسه که تمام وجودم وقلقلک می داد کار راحتی نبود...
یه کم که باموهاش ور رفتم،دستم از موهاش جدا شد وروی پیشونیش قرار گرفت...آروم آروم پایین تراومدم وروی چشماش ثابت موندم.انگشتام نرم وآروم چشمای بسته اش ونوازش می کردن...بینیش ولمس کردم وپایین تراومدم...دستم داشت روی لبش کشیده می شد که یهو بوسه ای کف دستم نشست!
یه بوسه طولانی که ضربان قلبم وبالا برد وتنم وبه آتیش کشوند...آروم آروم لباش واز دستم جدا کرد.
دستم وازروی صورتش کنار کشیدم وخیره شدم به چشمای بسته اش...پلک هاش روی هم تکون خوردن وچشماش باز شد.
اخم مصنوعی کردم وگفتم:پس بیدار بودی؟...خجالت نمی کشی خودت ومیزنی به خواب؟
لبخندی زد وبالحنی که آرامش بخش ترین آهنگ زندگیم بود،جواب داد:
- خودم ونزدم به خواب!اونقدر خسته بودم که داشت خوابم می برد...اما وقتی دستت موهام ولمس کرد،خواب ازسرم پرید!مگه میشه نسبت به نوازش های تو بی تفاوت بود؟
اخمم محو شد ولبخندی روی لبم نشست...نگاهش تب دار وخیره بود...خیره شده بودم توچشماش.برای یه مدت طولانی زل زدیم به هم دیگه...
بالحن مهربونی گفتم:خیلی خسته ای...برو تواتاقت بخواب ارسی...
لبخندش پررنگ تر شد.سرش واز روی پاهام بلند کرد وروی مبل نشست.دستش به سمتم اومد وبایه نوازش نرم پاهام ولمس کرد...زیرلب گفت:ببخشید...نمی خواستم زیاد روی پاهات دراز بکشم.سرم که روی پات بود خیلی اذیت شدی؟
لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...برو بخواب.شبت بخیر.
چشمکی بهم زد وبه سمتم خم شد...بوسه ای روی پیشونیم نشوند وازجابلند شد.
- شب بخیر خانومی.خوب بخوابی...
وباقدم های آروم وآهسته به سمت اتاقش رفت.رفتنش وبانگاه خیره و لبخندروی لبم دنبال می کردم...ارسلان که به اتاق رفت،منم از جابلند شدم وبه سمت پنجره رفتم...خیره شدم به خیابون بارون گرفته روبروم...بارون آروم ونرم به شیشه پنجره میزد...پنجره رو باز کردم وباتمام وجود هوای بارونی رو نفس کشیدم.
هوای فوق العاده ای بود...به قول بچه هاگفتنی بدجور دونفره بود!
هی...حیف که عشق ماخوابش میاد وخسته اس!...
نگاه پرحسرتم واز پنجره گرفتم وبه سمت اتاق رفتم.
وارد اتاق که شدم،نگاهم روی ارسلان ثابت موند...روی تخت دراز کشیده بود وچشماش بسته بود.لبخندی روی لبم نشست وپاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم تا ارسلان بدخواب نشه.درکمدوباز کردم و وسایل ولباس های خودم وازتوش بیرون آوردم.چون نزدیک دوهفته اینجازندگی می کردم،لباسام وهم آورده بودم که همه چی همین جاباشه ودیگه به خونه خودم نرم!چه مهمون ناخونده پررویی بودم من!بدون اجازه صاحب خونه نزدیک دوهفته لنگر انداختم وکنگر خوردم!
ازاتاق خارج شدم وبه هال رفتم.مانتو بلند آبی رنگم وتنم کردم ویه شال قرمزهم انداختم سرم.ساپورت پام بود ودیگه نیازی به شلوار نبود...تازه یه قدم که بیشترتاخونه خودم نمی خواستم برم.
پلاستیک لباس هام وبه دست گرفتم و سوغاتی های ارسلان وهم ازروی میز برداشتم...نگاه کلی به خونه انداختم تامطمئن بشم چیزی رو جانذاشتم.باقدم های آروم وآهسته به سمت درورودی رفتم وخواستم دروبازکنم که صدای ارسلان مانع شد:
- دیانا...
لبخندی روی لبم نشست...می خواستم از جابلند شم وبرم پشت پنجره وخیره بشم به هوای بارونی...این اولین بارون پاییز امساله!دلم می خوادت اولین هوای بارونی رو باتمام وجود استشمام کنم وبوی خوش بارون به مشامم بخوره اما...سر ارسلان روی پاهامه.می ترسم اگه ازجابلند شم،ازخواب بپره...بارون وهوای بارونی رودوست دارم امانه به اندازه ارسلان!پس بیخیال نفس کشیدن توهوای بارونی...نفس کشیدن توهوای ارسلان لذت بخش تره!
نگاهم واز پنجره گرفتم وخیره شدم به ارسلان...عین یه پسربچه نازومعصوم به خواب رفته بود.دلم واسه اون چهره غرق آرامش وخواب آلود،پرمی کشید....هرچقدر نگاهش می کردم سیر نمی شدم!یه حس دیوونه کننده قلقلکم می داد.دلم می خواست دستم ولای موهای پرش فروکنم وباهاشون بازی کنم...
بی اختیار دستم به سمت صورتش دراز شد وروی موهاش آروم گرفت...شروع کردم به بازی کردن با موهاش.مقابله کردن با اون وسوسه که تمام وجودم وقلقلک می داد کار راحتی نبود...
یه کم که باموهاش ور رفتم،دستم از موهاش جدا شد وروی پیشونیش قرار گرفت...آروم آروم پایین تراومدم وروی چشماش ثابت موندم.انگشتام نرم وآروم چشمای بسته اش ونوازش می کردن...بینیش ولمس کردم وپایین تراومدم...دستم داشت روی لبش کشیده می شد که یهو بوسه ای کف دستم نشست!
یه بوسه طولانی که ضربان قلبم وبالا برد وتنم وبه آتیش کشوند...آروم آروم لباش واز دستم جدا کرد.
دستم وازروی صورتش کنار کشیدم وخیره شدم به چشمای بسته اش...پلک هاش روی هم تکون خوردن وچشماش باز شد.
اخم مصنوعی کردم وگفتم:پس بیدار بودی؟...خجالت نمی کشی خودت ومیزنی به خواب؟
لبخندی زد وبالحنی که آرامش بخش ترین آهنگ زندگیم بود،جواب داد:
- خودم ونزدم به خواب!اونقدر خسته بودم که داشت خوابم می برد...اما وقتی دستت موهام ولمس کرد،خواب ازسرم پرید!مگه میشه نسبت به نوازش های تو بی تفاوت بود؟
اخمم محو شد ولبخندی روی لبم نشست...نگاهش تب دار وخیره بود...خیره شده بودم توچشماش.برای یه مدت طولانی زل زدیم به هم دیگه...
بالحن مهربونی گفتم:خیلی خسته ای...برو تواتاقت بخواب ارسی...
لبخندش پررنگ تر شد.سرش واز روی پاهام بلند کرد وروی مبل نشست.دستش به سمتم اومد وبایه نوازش نرم پاهام ولمس کرد...زیرلب گفت:ببخشید...نمی خواستم زیاد روی پاهات دراز بکشم.سرم که روی پات بود خیلی اذیت شدی؟
لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...برو بخواب.شبت بخیر.
چشمکی بهم زد وبه سمتم خم شد...بوسه ای روی پیشونیم نشوند وازجابلند شد.
- شب بخیر خانومی.خوب بخوابی...
وباقدم های آروم وآهسته به سمت اتاقش رفت.رفتنش وبانگاه خیره و لبخندروی لبم دنبال می کردم...ارسلان که به اتاق رفت،منم از جابلند شدم وبه سمت پنجره رفتم...خیره شدم به خیابون بارون گرفته روبروم...بارون آروم ونرم به شیشه پنجره میزد...پنجره رو باز کردم وباتمام وجود هوای بارونی رو نفس کشیدم.
هوای فوق العاده ای بود...به قول بچه هاگفتنی بدجور دونفره بود!
هی...حیف که عشق ماخوابش میاد وخسته اس!...
نگاه پرحسرتم واز پنجره گرفتم وبه سمت اتاق رفتم.
وارد اتاق که شدم،نگاهم روی ارسلان ثابت موند...روی تخت دراز کشیده بود وچشماش بسته بود.لبخندی روی لبم نشست وپاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم تا ارسلان بدخواب نشه.درکمدوباز کردم و وسایل ولباس های خودم وازتوش بیرون آوردم.چون نزدیک دوهفته اینجازندگی می کردم،لباسام وهم آورده بودم که همه چی همین جاباشه ودیگه به خونه خودم نرم!چه مهمون ناخونده پررویی بودم من!بدون اجازه صاحب خونه نزدیک دوهفته لنگر انداختم وکنگر خوردم!
ازاتاق خارج شدم وبه هال رفتم.مانتو بلند آبی رنگم وتنم کردم ویه شال قرمزهم انداختم سرم.ساپورت پام بود ودیگه نیازی به شلوار نبود...تازه یه قدم که بیشترتاخونه خودم نمی خواستم برم.
پلاستیک لباس هام وبه دست گرفتم و سوغاتی های ارسلان وهم ازروی میز برداشتم...نگاه کلی به خونه انداختم تامطمئن بشم چیزی رو جانذاشتم.باقدم های آروم وآهسته به سمت درورودی رفتم وخواستم دروبازکنم که صدای ارسلان مانع شد:
- دیانا...
۱۹.۵k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.